جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
سواران بیل
یک ماه قبل از عملیات تغییر محسوسی در چهره ی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهره اش روشن تر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت می کردم در عالم دیگری سیر می کرد. گویی در این دنیا نبود.
جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
آبگوشت!
شهید احمد صادقیک ماه قبل از عملیات تغییر محسوسی در چهره ی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهره اش روشن تر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت می کردم در عالم دیگری سیر می کرد. گویی در این دنیا نبود.
خیلی با هم صمیمی بودیم. یک روز به احمد گفتم: «تجربه ی جنگ به من ثابت کرده، یکی از همین روزها شهید می شوی، راستی فکر می کنی پدرت چه سوری به ما می دهد؟»
با تبسمی شیرین و آرامشی که در چهره ش موج می زد گفت: «می گویم آبگوشت بدهد.»
با خنده گفتم: «حالا که قرار است آبگوشت بدهد، بهتر است بمانی.)(1)
انگار به انگار
شهید عباس ردّانی پوردر یکی از عملیّات های گسترده هنگام درگیری ناچار به موضع گیری در ارتفاعات شدیم. ایشان زودتر از همه ی ما حتّی زودتر از عشایر، نوک قله بودند. وقتی مستقر شدیم، از هر طرف تیراندازی بود. ما همراه با چند سرباز عشایر سنگر گرفته بودیم، شهید ردانی اصلاً انگار نه انگار که تیر به طرفش می آمد. هر چه می گفتیم بنشین تا تیر به تو نخورد، توجهی نداشت. چون با بی سیم ارتباط برقرار نمی شد، از طریق علامت دست می توانستیم موقعیت خود را گزارش کنیم. مثلاً وقتی می گفتیم: «عباس کجایی؟»
ایشان با شوخی چفیه را تکام می داد. من برای بار اوّل بود که در این درگیری ها شرکت می کردم. آرامش و شوخ طبعی شان به من جرأت داد. با شهامت و فداکاری وقتی تیر از کنارش رد می شد، بدون ترس حرکت می کرد. بعدها علت این همه جسارت و شهامت را از او پرسیدم. گفت: «اگرقرار بود با این تیرها شهید شوم، تا حالا شده بودم. چند سالی که جبهه بودم هیچ آسیبی به من نرسید. گویا لیاقت شهادت را ندارم.)(2)
حرفهای شادی بخش
شهید مصطفی زمانیمصطفی زمانی قبل از شهادت، جسارت فوق العاده پیدا کرده بود، تا جایی که شبانه با گروه تخریب برای مین گذاری تا پشت خاکریز دشمن می رفت و پیروزمندانه بر می گشت. یادم نمی رود آن شبی را که تازه از میدان مین برگشته بود. گفتم: «حالا دیگه می تونی با تخریب چی ها بپری و ما رو تحویل نگیری.»
با خنده ای طنزآمیز گفت: «بله دیگه، ترسم ریخته، بالاتر از ایناشم می تونم.»
زمانی، تلاش خستگی ناپذیری داشت. هر جا کار بود او هم بود این را می توانستی از دستان پینه بسته اش بفهمی. چهره ی بشاش و حرفهای شادش همیشه باعث شادی بچّه ها بود.
سمندریان در صفحه 92 خاطراتش می نویسد: «پسر شادی است. به قول خودش کمدی دسته ی ماست. یک روز که درسنگر جدید مشغول کار بودیم، می گفت: «بچّه ها من دوست دارم همه را بخندانم. حتی وقتی شهید هم شدم باعث خنده ی دوستانم باشم و ... من با شنیدن این مطلب اشک در چشمانم حلقه بسته بود.»(3)
آثار شامپو!
شهید قربانعلی عربنزدیک غروب بود، کنار کاروان و در مقر یگان دریایی لشکر بودیم. فرمانده ی شهید قربانعلی عرب و آقای قوچانی هم حضور داشتند. آن ها علاقه ی عجیبی به هم داشتند. در بسیاری از جهات هم با هم مشترک بودند اکثر مواقع با هم بودند.
اذان را که گفتند، صف نماز جماعت را تشکل دادیم. با بودن آقایان عرب و قوچانی، روحانی یگان حاضر نشد که امامت جماعت را بپذیرد. بچّه ها هم اصرار کردند که یکی از این دو نفر نماز بخواند. اما هیچ کدام نپذیرفتند.
روحانی یگان رو به آن ها کرد وگفت: « هر چی باشه، نورانیت در چهره ی شما بیش تره.»
آقای عرب در جواب او گفت: « حاج آقا! این ها آثار شامپوست و الا من سیاه چهره، چه نورانیتی دارم.»
حاج آقا هم خندید و برای آغاز جماعت جلو رفت.(4)
اسیر ایرانی!
شهید حمید چریک( ایرانمنش)شهید حمید چریک (ایرانمنش) در کمرسرخ، جانشین گردان بود. در پاتک عراقی ها زخمی شد وبا عده ای دیگر اسیر شدند، در حین رد و بدل شدن زمین بین ما و عراقی ها، عده ای از بچّه ها توانستند عراقی هایی را که حمید چریک و بقیه را اسیر کرده بودند، به اسارت بگیرند و بدون اینکه حمید را بشناسند او را با عراقی ها آوردند، حمید از ناحیه ی پا زخمی شده و چون شلوارش خونی بود، آن را بیرون آورده و یک لنگ به کمرش بسته بو که ما در آن شرایط فکر کردیم عراقی است که فریاد زد: «من حمید چریک هستم.» و تا مدتها به این موضوع می خندیدیم.»(5)
سواران بیل
شهید گمنامسال 1362 از طریق جهاد به اهواز رفتم و اولیت عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیّات خیبر بود.
در آن عملیّات آقای «پایدار» فرمانده ی گردان بود که به شهادت رسید و پس از او آقای «سنجری» که سمت معاونت را به عهده داشت، زخمی شد. با این حال بچّه ها روحیّه شان را از دست نداده و به پیش روی ادامه دادند.
حین پیش روی پایم ترکش خورد. تنها لودرمان هم در اثر ترکش پنچر شده بود. راننده، سریع بیل را روی زمین گذاشت، مجروحان را داخل بیل گذاشت و بعد از پنچره گیری به عقب برگشت. رزمندگانی که زخم های چندان عمیقی برنداشته بودند، از سوار شدن در قسمت بیل لودر هیجان زده شده و می گفتند: «نمردیم و بیل سواری هم کردیم!»
آنها اسم گروه را گروه «سواران بیل» گذاشته و مرتب سر به سر هم می گذاشتند. با دیدن خنده های پرنشاط بچّه ها، هیچ غمی در دلمان نمی ماند و همه با هم در هر شرایطی خوش می گذراندیم.(6)
جوهر به جای گلاب
شهید رضا قندالیهر روز کار تازه ای می کرد و بچّه ها را شاد نگاه می داشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر رسید که شب بعد از نماز در حسینیه دعا برگزار می شد.
گفت: « می خوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟»
گفتم: «چه نقشه ای داری؟»
گفت: «شب توی نمازخونه می بینمت!»
از چادر بیرون رفت. تا شب ندیدمش. نماز خوانده شد و بعد ازنماز بلافاصله مداح شروع به خواندن کرد. به جایی رسید که خواست تا چراغ ها را خاموش کنند.
قبل از خاموش شدن چراغ ها، لحظه ای آقارضا را دیدم که به دیوار حسینیه تکیه کرده بود. هنوز نمی دانستم چه نقشه ای دارد.
در میان سر وصدای گریه و سینه زنی متوجّه آقا رضا شدم که در تاریکی بین بچّه ها راه می رود و می گوید: « گلاب! گلاب!»
با خودم فکر کردم، احتمالاً آقا رضا از انجام نقشه اش منصرف شده! دارد به بچّه ها گلاب می زند.
به من که رسید شیشه ی گلاب را به دستم زد و گفت: «گلاب!»
من هم مثل بقیّه دودستم را باز کردم و از نقشه ی او غافل بودم. او در همان تاریکی توی دست های من هم گلاب ریخت.
با تمام شدن دعا چراغ ها را روشن کردند. یک باره دیدم همه ی صورت ها به پهنای دو دست سیاه شده است.
به بغل دستی گفتم: « چرا صورتت رو سیاه کردی؟»
گفت: «تو چرا رو سیاه شدی؟»
نگاهی به هم کردیم و خندیدیم. همه همین طور بودند. آقا رضا مقداری جوهر توی گلاب ریخته و با استفاده از تاریکی به همه تعارف گلاب کرده بود.(7)
پینوشتها:
1- مسافران آسمانی، ص 103
2- ترمه نور، صص 183-182
3- جشن حنابندان، صص 98-97
4- باتک تدارکاتی، ص 87
5- از عراق تاعراق، صص 45-44
6- خاکریز وخاطره، ص 26
7- بر سر پیمان صص 28 و 29
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}